Friday, March 20, 2009


سال 88 هم بالاخره شروع شد. شايد براي افرادي كه در بازه سني 27 سال تا 32 سال هستند، احساس گذشت زمان، بالا رفتن سن، ديگه خيلي هم جوون نبودن، مسووليتهاي بيشتر زندگي و حتي براي عده اي بابا يا مامان شدن، تجربه جديدي باشه كه مدتي دارن با تمام وجود حسش مي كنن و تا اونجا كه من ديدم و خودم هم حس كردم، تجربه عاطفي نامطلوبي است. بارها در اين سالها ديدم و حس كردم كه آدمايي كه از بچگي مي ديدمشون و شايد اون روزها در حوالي 30 تا 40 سال داشتن، امروز چقدر شكسته وپير شدن. موهاشون ريخته، چروكهاي صورتشون زياد شده، اعضاي صورتشون انگار به پايين سرازير شده، ابروهاشون اخمي از روزگار در چهره گرفته و حالا ديگه گاهي از كمردرد، كم شدن حافظه، يائسگي، كم حوصلگي، كم تواني و . . . صحبت مي كنن. به سمت نابودي رفتن، بالاخره يه روز سراغ هر آدمي مي آد. براي من خيلي جالب و در عين حال دردناكه وقتي كه مي بينم مادربزرگم كه نزديك به 75 سال داره، با خوشحالي تمام به مامانم مي گه كه امروز تونسته 1 ساعت قدم بزنه! . يعني روزهايي خواهند آمد كه انجام حداقلها هم براي آدمها، هدفي دست نيافتني مي تونه بشه. چيزهايي كه در بچگي مي شنيدم رو حالا در آدمهاي واقعي اطرافم، همونهايي كه سالها پيش آنها را هم ديده بودم، مي بينم . يكي در سن 65 سالگي است و آب مرواريد چشمش رو عمل كرده و متاسفانه تا حد زيادي ديدش رو از دست داده، ديگري پوكي استخوان آزارش مي ده، فرد ديگري خيلي زود از دنيا رفت و . . . . و امروز از ديد بچه هايي كه دوستان هم سن و سال من پدر و مادر آنها هستند، من يكي از همون آدمهايي هستم كه 20 سال پيش در عين شادابي و طراوت ميديدمشان و امروز در اين وضعيت تاثر برانگيز هستند. پس بايد راهي پيدا كرد تا به دليل بي توجهي، نا آگاهي و يا حتي تنبلي، از الان روزگار آدمهاي پير اطرافم رو براي آينده ام رقم نزنم.
من هميشه به سبك زندگي (life style) مناسب فكر مي كنم. مثلا سعي مي كنم به تدريج استفاده از غذاهاي سالم رو به جاي سرخ كردني ها و غذاهاي چرب و . . . در برنامه غذاييم بذارم. اگر تاحالا بخارپز رو كشف نكردبن بهتون پيشنهاد مي كنم كه بي ترديد يكيشو بخرين و معجزشو مزه مزه كنين. خواب كافي و بموقع، حس دروني ادمو از اين رو به اون رو مي كنه و من اينو تجربه كردم. كم خوابي آدم رو خيلي زود پير و شكسته مي كنه. بگذريم كه صبح، اگه آدم به اندازه كافي نخوابيده باشه، انگار يه جوري ذهنش داغونه! من عاشق ورزشم. فكر مي كنم شايد نزديك به يك سال شده باشه كه بيشترين مدتي كه بطور مرتب ورزش نكردم بيشتر از دو ماه نبوده و اونهم فقط يك بار اتتفاق افتاده. وقتي ورزشو شروع منين، يواش يواش بهش معتاد مي شين. البته هنوز به اون اندازه كه لازمه، ورزش روزانه و مرتب جزو عادتهاي من نشده كه مطمئنم به تدريج به اونجا هم خواهم رسيد.
در زندگي، روزهاي زيادي مي آد كه موجهاي سهمگيني عواطف و احساسهاي آدم رو تحت فشار و استرس قرار مي ده. مثل روزهايي كه متوجه مي شي در فلان زمينه اوني نيستي كه دوست داشتي باشي و از اون بدتر، روزهايي كه مي آن و تازه كشف مي كني دقيقا همون خصوصيت، ضعف و يا مشكلي رو داري كه هيچ وقت فكرش رو هم نمي كردي تو هم بهش دچار باشي. تجربه " منم مثل فلاني هستم، با همون نقطه ضعفهايي كه حالم ازشون بهم مي خوره" ، تجربه ايه كه براي هر كسي در زندگي متاسفانه پيش مي آد و آدم با گذشت زمان هر روز بيشتر مي فهمه كه چقدر " آدم معمولي ايه". شايد يكي از مهمترين موضوع هايي كه هميشه بهش فكر مي كنم و احتمالا بيشتر از هر كار ديگه اي نياز دارم تمرينش كنم، اين هست كه بتونم در مقابل اين امواج سهمگين روزانه كه گاهي آدو رو تا اعماق بي انتهاي نا اميدي و خستگي با خودشون پايين مي كشن، بتوني نگاه از بالا رو حفظ كني و غرق نشي و به نظر من اين تمرينيه كه مي تونه زندگي آدم رو از اين رو به اون رو كنه و از پير و شكسته شدن و خرد شدن در مسير رودخونه خروشان زندگي، آدمها رو حفظ كنه.

Thursday, March 19, 2009

يك روز مونده به شروع سال نو . . . و من از امروز تمرينمو اينجا شروع مي كنم. . . دوستان نو پيدا مي كنم، عكسهاي نو مي گيرم و در مسير رودخانه ها و جنگلها و شهرهاي كويري تازه، ركاب مي زنم . . .